نه پاي آنکه از کره‌ي خاک بگذرم

شاعر : عطار

نه دست آنکه پرده‌ي افلاک بر درمنه پاي آنکه از کره‌ي خاک بگذرم
پرها زنم چو زين قفس تنگ بر پرمبي آب و دانه در قفسي تنگ مانده‌ام
تا سر در آرد از رسن خود به چنبرمزان چرخ چنبري رسن و دلو ساخته است
روزي به صد زحير همي با شب آورمسيرم ز روز و شب که درين حبس پر بلا
سرگشته‌تر ز دايره بي‌پاي و بي‌سرماز بسکه همچو نقطه‌ي موهوم شد دلم
همچو سراب شد همه عالم سراسرمتا عالم مجاز نهادم به زير پاي
گاهي فرشته‌طبعم و گه ديوپيکرمتا روح و نفس هر دو به هم بازمانده‌اند
گر ديو نفس يک نفسستي مسخرمبر کل کاينات سليمان وقتمي
مجبور در صفت که به صورت مخيرممعلوم شد مرا که منم تا که زنده‌ام
عمري است تا به فکرت اين کار اندرمکاري است بس عجايب و پوشيده کار حق
از سر پي اوفتادم از آن پي نمي‌برمبر پي شوم بسي و چو گم کرده‌اند پي
نه عشوه مي‌فروشم و نه عشوه مي‌خرماز عشوه‌هاي خلق به حلقم رسيد جان
آري چو يوسفم من و ايشان برادرمهر بي‌خبر برادر خويشم لقب نهد
چند از سپيد کاري خلق سيه گرمدل شد سياه و موي سپيد از غرور خلق
ليکن ز سنگ و هنگ درين کفه چون زرمبي وزن مانده‌ام چو ندارم چه سود سنگ
چون کفه مانده بي زر و چون ذره برترممشتي کلوخ سنگ ندارند لاجرم
بيمار اوست چند نمايد مزورمبر من مزوري کند از هر سخن حسود
گر خلق يار نيست خدا هست ياورمني ني چو شکر هست شکايت چرا کنم
از گفته‌ي حسود شکايت چه گسترمچون من بساط شکر کنون گستريده‌ام
يک ذره آفتاب ضمير منورمچون مس بود وجود عدو کيمياي اوست
اکسير حکمت است که گوگرد احمرمديوان من درين خم زنگاري فلک
دعوي نگر که ملک سخن را سکندرممعني نگر که چشمه‌ي خضر است خاطرم
وز حد برون معاني بکر است لشکرمدر چار بالش سخنم پادشاه نظم
آن تيغ گوهري است زبان سخن‌ورمتيغي که ذوالفقار من آمد به پيش خصم
برهان قاطع است زبان چو خنجرمگر خصم منقطع شده برهان طلب کند
صورت مکن که بر صفت آب و آذرمدر قوت و طراوت معني نظير من
بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرمگر خصم بالشي کند از آب و آتشم
جام جهان‌نماي بود رشح ساغرمخورشيد جان‌فزاي بود نور خاطرم
آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرمهر خون که جوش مي‌زند از عشق در دلم
از حقه‌ي سپهر فشانند گوهرمهر مهره‌اي که من به سخن گوهري کنم
از چارچوب عرش در آيد کبوترمچون من کمان گروهه‌ي فکرت کنم به چنگ
از بس که هست بر فلک خاطر اخترمگويي که خاطرم فلک نجم ثابت است
هم در شب است من ز حسابش بنشمرمني ني که بي حساب فلک را گر اختر است
کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرمبي‌اختر است روز و نيم من به روز او
سکان هفت دايره دارند باورمگر باورم نداري ازين شرح نکته‌اي
هم کاسه‌اي کجاست که آيد برابرمخواني کشيده‌ام ز سخن قاف تا به قاف
چون خوان عام همچو سليمان بگسترمنظاره را بخوان من آيند جن و انس
يک گرده دارد از مه چندن که بنگرمخوان فلک که هست سيه کاسه هر شبي
يعني که هم نمي‌دهم و هم نمي‌خورموان گرده گاه پاره کند گه درست باز
از غيب ميزباني صد خوان ديگرممن خوان هنوز بازنپيچم که در رسد
پس صورت مجره چرا شد مصورماز رشک خوان من فلک ار طعمه‌اي نکرد
شيرين‌سخن ز لذت حلواي شکرمروحانيان شدند برين خوان پر ابا
برخاست جانور ز دم روح پرورمهر صورت جماد که برخوان من نشست
بي‌شک بود فضولي کاسه کجا برممي‌خواره‌اي که کاسه بدزدد ز خوان من
گر روح قدس آب نيارد ز کوثرمهمچون مسيح گرده و خوان بر زمين زنم
آب حيات و طشت زر آرد ز خاورمهر روز طشت دار فلک دست شوي را
کوي فلک ز رايحه بوي مجمرماول به پاي آمد و آخر به سر بشد
استغفرالله از همه گردان مطهرميارب بسي فضول بگفتم ز راه رسم
سيرم بکن که تشنه‌ي آن بحر اخضرمبي بحر رحمت تو مرا موت احمر است
چون مهره‌اي فتاده درين تنگ ششدرمزين هفت حقه فلکم بگذران که من
سختم مگير زانکه من آن صيد لاغرمروزي که زير خاک شوم رحمتي بکن
رسوام مکن ميانه غوغاي محشرمروزي که سر ز خاک برآرم بپوش عيب
ترسم از آنکه باز نداند پيمبرمرويم مکن سياه که در روز رستخيز
خاک سگان کوي توام بلکه کمترمگر رد کني مرا واگر درپذيريم
گر يک نظر کني تو به روي مزعفرمفي الحال سرخ‌روي دو عالم شوم به حکم
سر بر دو دست بر سر کويت مجاورمتا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو
از خون ديده گر سر مويي شود ترمبر خاک درگه تو شفاعت گري کند
و آزاد کن مرا که تو داني که مضطرمفرياد رس مرا که تو داني که عاجزم
کز بندگيت خواجگي آمد ميسرمآزاد از گنه کن و از بندگيت نه
يارب درم مبند که من خاک آن درمعطار بر در تو چو خاک است منتظر